-
[ بدون عنوان ]
12 دی 1385 12:48
سلام دوستان . امیدوام لحظات خوشی رو در این وبلاگ سپری کنید . از این به بعد من در این وبلاگ http://abiyeeshgh2.blogfa.com شروع به فعالیت خواهم کرد .
-
عاشق نبودی تو ......
5 دی 1385 19:57
روزی که می گفتی من با تو می مانم روزی که دانستی من بی تو می میرم روزی که با عشقت بستی به زنجیرم بازنده من بودم این بوده تقدیرم خوش باوری بودم پیش نگاه تو هر دم ز چشمانت خواندم کلامی نو عاشق نبودی تو من عاشقت بودم درقبله گاه عشق بودی تو معبودم آرام و آسوده در خواب خوش بودی یک لحظه من بی تو هر گز نیآسودم من با نفسهایم...
-
بوسه بر عکست زنم
4 دی 1385 15:35
بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند تارموی توست اما ریشه ی عمر من است
-
خدا حافظ...
3 دی 1385 21:31
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازند. گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش واو یک ریزو پی در پی دم گرم گلویش را در گلویم سخت بفشارد بدین سان بشکند او سکوت مرگبارم را شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم خداحافظ ، ولی...
-
وحشت تنهایی
1 دی 1385 20:41
دل وحشت زده در سینه من می لرزید دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید آی همسایه زندانی من ضربه دست مرا پاسخ گوی ضربه دست مرا پاسخ نیست تا به کی باید تنها تنها وندر این زندان زیست ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم پاسخی نشنیدم سال ها رفت که من کرده ام با غم تنهایی خو دیگر از پاسخ خود نومیدم راستی هان چه صدایی آمد ؟ ضربه ای...
-
[ بدون عنوان ]
26 آذر 1385 17:15
هر چند این شعر ربطی به وبلاگ من که یه وبلاگ عاشقانه س نداره و لی خوب که فکر کردم دیدم این یه شعر نیست بلکه واقعیته یه واقعیت تلخ . « آقا ! وجود پاک مرا چند می خری ؟ !» - « به به ! چه چشم ناز و قشنگی !چه دختری ! چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟ یا نه شبیه کولی دیروز، لاغری ! اسمت چه بود ؟ اهل کجایی ؟ ندیدمت !...» دختر ،...
-
« کوچه»
25 آذر 1385 16:19
بی تو می کشم بردوش کو له بار غربت را پرسه میزنم تنها کوچه های خلوت را خسته از دل تنگم بر می آورم آهی بعد بی تو می خوانم شعر« کوچه» را گاهی آه!با من ِ بی تو کوچه ها همه سردند نیستی چه می دانی؟ با دلم چه ها کردند ساده لوحی ام را باش هر کسی که می آید با خودم می اندیشم: این یکی تویی شاید کوچه ای که یادت هست ، بی عبور...
-
شیشه ی دل
14 آذر 1385 21:13
شیشه ی دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست این دل با نگاهی سرد پرپر می شود
-
زندگی یعنی چه ؟؟
12 آذر 1385 22:33
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید تا بخندد شادان که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست بایدش نالیدن من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن هیچ کسی نیز نگفت زندگی یعنی چه
-
سبوی شکسته
12 آذر 1385 22:30
شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند کو امیدی که دگرباره هم آغوش تو گردم لاله صبح بهارم که درین دامن صحرا آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم با خزان...
-
[ بدون عنوان ]
11 آذر 1385 22:44
با اینکه این دل بی طاقت و عاشقم را شکستی اما هنوز هم برای من عزیزی تو بگو فراموشت کنم من نیز به دلم می گویم تو را فراموش کند اما دل من هیچگاه فراموشت نخواهد کرد عزیزم با اینکه این چشمهای بی گناهنم را خیس کردی اما هنوز هم در قلب من هستی ای نازنینم تو هر چه امید و آرزو در دلم داشتم را سوزاندی اما هنوز هم امیدوارم چون تو...
-
فرق منو پروانه
29 آبان 1385 17:10
پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت بیچاره از این سوختن عشق آموخت فرق منو پروانه در اینست پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت
-
با تمام آرزوهایم رهایت میکنم
26 آبان 1385 19:55
به غم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد عجب از محبت من که در او اثر ندارد غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد دل من زغصه خون شد دل او خبر ندارد با دلی لبریز از شوق صدایت میکنم هر شب از این گوشه ی دنیا دعایت میکنم تو دعا کردی که از من دور باشی من ولی شکوه ی بی مهریت را با خدایت میکنم بی حضورت روزهایم میرود من باز هم لحظه...
-
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
20 آبان 1385 20:10
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از اموج نور در زمستان غبار آلود و دود یا خزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها ، دیروزها ! دیدگانم همچو دالان های تار گونه هایم همچو مرمر های سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد...
-
آرزو
14 آبان 1385 21:51
آرزو دارم شبی عاشق شوی. آرزو دارم بفهمی درد را . تلخی برخوردهای سرد را . می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی . می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی . می رسد روزی که شبها در کنار عکس من نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی
-
به کجا چنین شتابان؟(شعری که خیلی خیلی دوسش دارم . )
7 مهر 1385 22:49
به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید دل من گرفته زاینجا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم به کجا چنین شتابان؟ به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم سفرت بخیر اما تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را
-
تبانی
2 مهر 1385 13:16
هر که خوبی کرد زجرش میدهند هر که زشتی کرد اجرش میدهند باستان کاران تبانی کرده اند عشق را هم باستانی کرده اند هرچه انسانها طلایی تر شدند عشق ها هم مومیایی تر شدند اندک اندک عشق بازان کم شدند نسلی از بوزینگان آدم شدند
-
درد تنهایی
30 شهریور 1385 21:26
کاش قلبم درد تنهایی نداشت چهره ام هرگز پریشانی نداشت برگهای آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت
-
غم من
2 شهریور 1385 17:34
شب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده می کنم تنها از جاده عبور دور ماندند زمن آدمها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غمها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانگ بر آرم از دل وای این...
-
کاش. . .
26 مرداد 1385 16:26
کاش در بستر تنهایی تو پیکرم شمع گنه می افروخت ریشه زهد تو و حسرت من زین گنه کاری شیرین می سوخت کاش از شاخه سر سبز حیات گل اندوه مرا میچیدی کاش در شعر من ای مایه عمر شعله راز مرا میدیدی ابر بارنده به دریا میگفت من نبارم تو کجا دریایی در دلش خنده کنان دریا گفت ابر بارنده تو خود از مایی
-
بهترین باش
17 مرداد 1385 22:32
بهترین دوست اگر نیستی لا اقل بهترین دشمن باش غمخوارم اگر نیستی لااقل بزرگترین غمم باش هرچه هستی بهترین باش چون بهترینها در خاطر می مانند پس در خاطرات بدم بهترین باش ای بی معرفت
-
بر ماسه ها نوشتم..
15 مرداد 1385 01:00
بر ماسه ها نوشتم دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار بر ماسه ها نوشتی این ارزوی پاکی است اما به باد بسپار خیزاب تیز بالی ناز و نیاز ما را می برد پاک می کرد بر باد رفتنی را می برد و خاک می کرد
-
در قفس....
13 مرداد 1385 00:37
در قفس ناله ها کردم کسی یادم نکرد در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد ضربه سیلی چنان از زندگی سیرم نمود آرزوی مرگ کردم مرگ هم شادم نکرد چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن برای دیگران شعری سرودن ولی لبهای خود همواره بستن
-
وداع
10 مرداد 1385 02:20
خداحافظ برای تو چه اسان بود ولی قلب من از این واژه هراسان بود خداحافظ برای تو رهایی داشت برای من غم تلخ جدایی داشت!!!!
-
شمع
8 مرداد 1385 01:06
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت ؟ گفت : ای عاشق بیچاره فراموش شوی سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد گفت : طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
-
[ بدون عنوان ]
5 مرداد 1385 15:02
همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن همه سال حج نمودن،سفر حجاز کردن به مساجد و معابد, همه اعتکاف جستن ز مناهی ملاهی, همه احتراز کردن شب جمعه ها نخفتن, به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش, طلب نیاز کردن ز مدینه تا به کعبه, سر و پا برهنه رفتن دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن به خدا که هیچ یک را, ثمر آنقدر نباشد که به...
-
درد عشق
3 مرداد 1385 03:49
گفتمش آغاز درد عشق چیست؟ گفت آغازش سراسر بندگیست گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد، بی دواست گفتمش یک اندکی تسکین آن گفت تسکینش همه سوز و فناست در خم پس کوچه های زندگی آرزو گم کرده تنها می روم در شیار روشن تاریک شب لنگ لنگان سوی فردا می روم می روم شاید که در دشت...
-
اشک
1 مرداد 1385 03:52
یک نظر بر آب کردم ابر باریدن گرفت یک نظر بر یار کردم یار نالیدن گرفت تکیه بر دیوار کردم خاک بر فرقم نشست خاک بر فرقش نشیند آنکه یار از من گرفت خدایا گر تو درد عاشقی را می کشیدی تو هم زهر جدایی را به تلخی می چشیدی اگر چون من به مرگ آرزوها می رسیدی پشیمون میشدی از اینکه عشق را آفریدی خدایا آسیان خسته به درگاه تو رو کردم...
-
عمر تباه
31 تیر 1385 20:13
گفتم: ای پیر جهان دیده بگو ... از چه تا گشته، بدین سان کمرت!؟ مادرت زاد، به این صورت زشت!؟.. یا که ارثی است تو را، از پدرت!؟ *** ناله سر داد: که فرزند ... مپرس سرگذشت منِ افسانه پرست آسمان داند و دستم، که چسان کمرم تا شد و تا خورده شکست! *** هر چه بد دیدم از این نظم خراب همه از دیده ی قسمت دیدم... فقر و بدبختی خود، در...
-
گلایه
31 تیر 1385 19:42
آب میخواهم سرابم میدهند عشق می ورزم عذابم میدهند خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند از غم نامردمی پشتم شکست دشنه نامرد بر قلبم نشست عشق آمد و تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه اندیشه ام عشق اگر این است مرتد میشوم خوب اگر این است من بد میشوم بعد از این با بی کسی خو میکنم هر چه در دل داشتم رو میکنم...