آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

وحشت تنهایی

 دل وحشت زده در سینه من می لرزید

دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید

آی همسایه زندانی من

ضربه دست مرا پاسخ گوی

ضربه دست مرا پاسخ نیست

تا به کی باید تنها تنها

وندر این زندان زیست

ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم

پاسخی نشنیدم

سال ها رفت که من

کرده ام با غم تنهایی خو

دیگر از پاسخ خود نومیدم

راستی هان

چه صدایی آمد ؟

ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟

ضربه می کوبد همسایه زندانی من

پاسخی می جوید

دیده را می بندم

در دل از وحشت تنهایی او می خندم