آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

سلام دوستان . امیدوام لحظات خوشی رو در این وبلاگ سپری کنید .

از این به بعد من در این وبلاگ http://abiyeeshgh2.blogfa.com   شروع به فعالیت خواهم کرد .

عاشق نبودی تو ......

روزی که می گفتی من با تو می مانم

روزی که دانستی من بی تو می میرم

روزی که با عشقت بستی به زنجیرم

بازنده من بودم این بوده تقدیرم

خوش باوری بودم پیش نگاه تو

هر دم ز چشمانت خواندم کلامی نو

عاشق نبودی تو من عاشقت بودم

درقبله گاه عشق بودی تو معبودم

آرام و آسوده در خواب خوش بودی

یک لحظه من بی تو هر گز نیآسودم

من با نفسهایم نام تو را خواندم

کاش ای هوس بازم با تو نمی ماندم

عشق تو چون برگی در دست طوفان بود

دل کندن و رفتن بهر تو آسان بود

روزی به من گفتی دیگر نمی مانم

گفتم که می میرم گفتی که می دانم

باور نمی کردم هرگز جدایی را

آن آمدن با عشق این بی وفایی را

بوسه بر عکست زنم

 

بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند

قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است

بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند

تارموی توست اما ریشه ی عمر من است

خدا حافظ...

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازند. گلویم

سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش واو یک ریزو پی در پی دم

گرم گلویش را در گلویم سخت بفشارد بدین سان بشکند او سکوت مرگبارم را

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!

گفتمش دل مال تو تنها بخند.

خنده کرد و دل زدستانم ربود.

تا به خود باز آمدم او رفته بود.

دل زدستش روی خاک افتاده بود.

جای پایش روی دل جا مانده بود.

 

وحشت تنهایی

 دل وحشت زده در سینه من می لرزید

دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید

آی همسایه زندانی من

ضربه دست مرا پاسخ گوی

ضربه دست مرا پاسخ نیست

تا به کی باید تنها تنها

وندر این زندان زیست

ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم

پاسخی نشنیدم

سال ها رفت که من

کرده ام با غم تنهایی خو

دیگر از پاسخ خود نومیدم

راستی هان

چه صدایی آمد ؟

ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟

ضربه می کوبد همسایه زندانی من

پاسخی می جوید

دیده را می بندم

در دل از وحشت تنهایی او می خندم