آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

فرق منو پروانه

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت

بیچاره از این سوختن عشق آموخت

فرق منو پروانه در اینست

پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت

با تمام آرزوهایم رهایت میکنم

به غم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من زغصه خون شد دل او خبر ندارد

 

با دلی لبریز از شوق صدایت میکنم

هر شب از این گوشه ی دنیا دعایت میکنم

تو دعا کردی که از من دور باشی من ولی

شکوه ی بی مهریت را با خدایت میکنم

بی حضورت روزهایم میرود من باز هم

لحظه هایم را فدای چشمهایت میکنم

باز احساس مرا بازیچه کردی نازنین

من ولی احساس خود را هم فدایت میکنم

آرزو کردی رها گردد دلم از شوق تو

با تمام آرزوهایم رهایت میکنم

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از اموج نور

در زمستان غبار آلود و دود

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها
!

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دست های فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر


خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه تا در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی

در افق ها دور و پنهان می شود


بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

آرزو

 

آرزو دارم شبی عاشق شوی.

آرزو دارم بفهمی درد را

. تلخی برخوردهای سرد را.

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

. می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی.

می رسد روزی که شبها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی