آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

عمر تباه

 

 

  گفتم: ای پیر جهان دیده بگو ...
از چه تا گشته، بدین سان کمرت!؟
مادرت زاد، به این صورت زشت!؟..
یا که ارثی است تو را، از پدرت!؟
***
ناله سر داد: که فرزند ... مپرس
سرگذشت منِ افسانه پرست
آسمان داند و دستم، که چسان
کمرم تا شد و تا خورده شکست!
***
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسمت دیدم...
فقر و بدبختی خود، در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم!
***
تَن من یخ زده در قبر سکوت!
دلم آتش زده از سوزش تب!
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
***
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات، به من لج کردند ...
تا رَهِ چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند

گلایه

 abiye_eshgh_2006

آب میخواهم سرابم میدهند

عشق می ورزم عذابم میدهند

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

از غم نامردمی پشتم شکست

دشنه نامرد بر قلبم نشست

عشق آمد و تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

عشق اگر این است مرتد میشوم

خوب اگر این است من بد میشوم

بعد از این با بی کسی خو میکنم

هر چه در دل داشتم رو میکنم

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست

هیچکس چشمی برایم تر نکرد

هیچکس یک روز با ما سر نکرد

هیچکس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

راهی به غیر از زندگی نیست

 abiye_eshgh_2006

اگر روزی کسی از من بپرسدکه دگر قصدت از این زندگی چیست؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ مرا راهی به غیر از زندگی نیست

من آندم چشم بر دنیا گشودم که بار زندگی بر دوش من بود

چو بی دلخواه خویشم آفریدند مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟

من اینجا میهمانی نا شناسم که با نا آشنایانم سخن نیست

بهر کس روی کردم دیدم ای وای مرا از او خبر او را ز من نیست

حدیثم را کسی نشنید نشنید درونم راکسی نشناخت نشناخت

بر این چنگی که نام زندگی داشت سرودم را کسی ننواخت ننواخت

برونم را کی خبر داد از درونم ؟ که آن خاموش و این آتشفشان بود.

نقابی داشتم بر چهره آرام که در پشتش چه طوفانها نهان بود

همه گفتند عیب از دیده توست جهان را بد چه می بینی که زیباست

ندانم راست است این گفته یا نه ؟ ولی دانم که عیب از هستی ماست

چه سود از تابش این ماه و خورشید ؟ که چشمان مرا تابندگی نیست؟

جهان را گر نشاط زندگی هست مرا دیگر نشاط زندگی نیست

abiye_eshgh_2006abiye_eshgh_2006

آمدم تا ....

 

آمدم این عشق را با خاک یکسانش کنم آمدم این درد را در دل ویرانش کنم

 آمدم تا بشکنم عهدی که بستم از دل و جان لیک ترسم باز هم جان را بقربانش کنم

آمدم تا واپسین ساعات عشق خویش را در غروبی ارغوانی باز مهمانش کنم

 آمدم تا کس نگوید بی وداع تن داد و رفت شاید از بی مهریش قدری پشیمانش کنم

چشمهای من..

 

قصه ی آن دختر را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

***

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نا بینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

***

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد

هق هق کنان گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

چه زود گذشت

  

 

چه زود گذشت

برای هم بودن و برای هم سوختن

چه زود گذشت بیقراری دیدارمان

چه زود داستانت از درخشش نوازش به تیرگی

بی مهری عادت کردو لبخند غبار سایه

سردی از جلوه بودنت را نشانم داد

چه زود نشانه کوچه باغهای

 خاطره را فراموش کردی

چه زود قرارمان را آفت پژمردگی زد

چه زود در بیشه تو اهوی سرگردان

 که به تو پناه آورده بود رانده شد

چه زود بی قرار تنهایی شدیم

و چه زود همرایی مان گذشت

چه زود گذشت بی قراری دیدارمان.....

مادر بزرگ

 

 

 

 

 

مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد.مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت.فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...

زندگیم داغون شد

 

 

 

همهمه زندانیان و صدای دمپایی های زوار در رفته شان بر سنگفرش زندان در هم پیچیده بود.چشمان فرهاد از شادی پر از اشک بود.

- رضا با توام!چت شده؟نکنه ناراحتی بهت عفو خورده!؟هی مرد با توام!

دو قطره اشک از لای ته ریش جوگندمی مرد عبور کرد و روی نامه چکید.آرام گفت:«زندگیم داغون شد.»و بعد نامه را جلوی رفیقش گرفت:

«رضا سلام!بی مقدمه بگم، من دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم.ما تا ابد از زیر قرضهای تو در نمیایم.ما از هم جدا شدیم،طلاق غیابی.این واسه هردومون بهتره و واسه بچه مون.

شیرین»

گذشت

 

 

باران بدجوری به صورتش می خورد.سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت.صدایی گفت:ببخشید آقا!ساعت چنده؟

مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.

با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!

مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان!

پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.

باز هم باران می بارید اما این بار مرد نفر اول صف بود

هنوز برنگشته...

 

 

بیست سال قبل بود.استکان چای رو گذاشتم جلوش.نمی دونستم چطوری بهش بگم.سه سال بود ازدواج کرده بودیم.اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد.دل تو دلم نبود.وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ ،بدون قند سر کشید.همه کارهاش سرد بود ،حتی چای خوردنش.می خواستم بعد از شام بهش بگم اما بیرون رفت.فکر کردم زود برمی گرده.ولی ازش خبری نشد.به هیچ کس چیزی نگفتم.می گفتم برمی گرده ،اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته...

جای خالی او

 

خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده

و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...

هدیه

این اواخر دردهای پی در پی امانش را بریده بود.باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد.

- «تو رو خدا بگید کی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟»

نامزدش امیر در حالی که دست او را در دست داشت گفت:«جوانی که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود

بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد.عکس محمد بود ،خواستگار قبلی اش.همان که برای خوشبختی او حاضر بود با ماشین قراضه اش صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا با همان ماشین تصادف کرده بود.دستش را روی قلبش گذاشت.خیلی تند می تپید.گریه امانش نداد

عشق

 

 

عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار آویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

  

عشق یعنی انتظار و انتظار

عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی عله بر خرمن زدن

عشق یعنی رسم دل برهم زدن

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی با پرستو پر زدن

عشق یعنی آب بر آذر زدن

عشق یعنی سوز نی آه شبان

عشق یعنی معنی رنگین کمان

عشق یعنی شاعری دل سوخته

عشق یعنی آتشی افروخته

عشق یعنی با گلی گفتن سخن

عشق یعنی خون لاله بر چمن

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی یک تیمم یک نماز

عشق یعنی عالمی راز و نیاز

عشق یعنی همچو من شیدا شدن

عشق یعنی قطره و دریا شدن

عشق یعنی یک شقایق غرق خون

عشق یعنی درد و محنت از درون

عشق یعنی یک تبلور یک سرود

عشق یعنی یک سلام و یک درود

منو ببخش

منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون

دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون

ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش

با پول اون نخ خریدم زخم دلم رو بستمش

همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم

تو عشقتو ازمن بگیر من واسه تو خیلی کمم

بین من و تو فاصله است یک در سرد آهنی

من که کلیدی ندارم تو واسه چی در می زنی

این در سرد لعنتی شاید که نخواد وا بشه

قلبتو بردار و برو قطار داره سوت می کشه

همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم

تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم