چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازند. گلویم
سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش واو یک ریزو پی در پی دم
گرم گلویش را در گلویم سخت بفشارد بدین سان بشکند او سکوت مرگبارم را
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخند
.خنده کرد و دل زدستانم ربود
.تا به خود باز آمدم او رفته بود
.دل زدستش روی خاک افتاده بود
.جای پایش روی دل جا مانده بود
.