کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
ابر بارنده به دریا میگفت
من نبارم تو کجا دریایی
در دلش خنده کنان دریا گفت
ابر بارنده تو خود از مایی
بهترین دوست اگر نیستی لا اقل بهترین دشمن باش
غمخوارم اگر نیستی لااقل بزرگترین غمم باش
هرچه هستی بهترین باش چون بهترینها در خاطر می مانند
پس در خاطرات بدم بهترین باش ای بی معرفت
![]()
بر ماسه ها نوشتم دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار
بر ماسه ها نوشتی این ارزوی پاکی است اما به باد بسپار
خیزاب تیز بالی ناز و نیاز ما را می برد پاک می کرد
بر باد رفتنی را می برد و خاک می کرد
در قفس ناله ها کردم کسی یادم نکرد
در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد
ضربه سیلی چنان از زندگی سیرم نمود
آرزوی مرگ کردم مرگ هم شادم نکرد
چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
خداحافظ برای تو چه اسان بود
ولی قلب من از این واژه هراسان بود
خداحافظ برای تو رهایی داشت
برای من غم تلخ جدایی داشت!!!!
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت ؟
گفت : ای عاشق بیچاره فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت : طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه سال حج نمودن،سفر حجاز کردن
به مساجد و معابد, همه اعتکاف جستن
ز مناهی ملاهی, همه احتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن, به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش, طلب نیاز کردن
ز مدینه تا به کعبه, سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن
به خدا که هیچ یک را, ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی, در بسته باز کردن
نمیشه باورم این تویی نه این که چشمای تو نیستتو طاقتت نبود منو ببینی با چشما ی خیس
قد تموم درد من تو داشتی کهنه مر حمی
دیروز بودی مرگ غم امروز تولد غمی
از لب قصه ساز تو مونده صدای دشمنی
سخته که باورم بشه تو همون عاشق منی
من و تو هر دو به یک شهر و زهم بی خبریم
هردو دنبال دل گمشده در بـه دریم
ما کـه محتاج نفسهـای همیـم آه چـرا؟
از کنار تـن یخ کرده هم می گذریـم
گفتمش آغاز درد عشق چیست؟
گفت آغازش سراسر بندگیست
گفتمش پایان آن را هم بگو
گفت پایانش همه شرمندگیست
گفتمش درمان دردم را بگو
گفت درمانی ندارد، بی دواست
گفتمش یک اندکی تسکین آن
گفت تسکینش همه سوز و فناست
در خم پس کوچه های زندگی آرزو گم کرده تنها می روم
در شیار روشن تاریک شب لنگ لنگان سوی فردا می روم
می روم شاید که در دشت شفق بینم آن رنگین پر خورشید را
می روم شاید به بام کهکشان بینم آن تک اختر امید را
بسته ام بار سفر از شهر خود می روم آشفته تا شهر دگر
گشته ام بیگانه با هر آشنا می روم شاید شوم بیگانه تر
یک نظر بر آب کردم ابر باریدن گرفت
یک نظر بر یار کردم یار نالیدن گرفت
تکیه بر دیوار کردم خاک بر فرقم نشست
خاک بر فرقش نشیند آنکه یار از من گرفت
خدایا گر تو درد عاشقی را می کشیدی
تو هم زهر جدایی را به تلخی می چشیدی
اگر چون من به مرگ آرزوها می رسیدی
پشیمون میشدی از اینکه عشق را آفریدی
خدایا آسیان خسته به درگاه تو رو کردم
نماز عشق را آخر به خون ِ دل وضو کردم
دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنها
بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم
![]()
زندگی گل زردی است به نام غم
فریاد بلندی است به نام آه
آینه شکسته به نام دل
مروارید طلایی است به نام اشک