« آقا ! وجود پاک مرا چند می خری ؟!»
- « به به ! چه چشم ناز و قشنگی !چه دختری !
چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟
یا نه شبیه کولی دیروز، لاغری !
اسمت چه بود ؟ اهل کجایی ؟ ندیدمت
!...»
دختر ، هراس ، دلهره : « ها ؟ چی ؟ بله ! ... پری !
اهل حدود چند خیابان عقب ترم
»
- « نزدیک نانوایی سنگک ؟»... - « نه! بربری »
چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود
زیر نگاه هرزه یک مرد مشتری
-« کمتر حساب کن» ... وَ موبایلش : « الو ! بله !»
- « امشب بیا به خانهء آقای اکبری »
« زن هم مصیبت است ! بله ! چشم ! آمدم !
هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری ! »
از خیر او گذشت و فقط گفت :« حیف شد
!
امشب برو سراغ خریدار دیگری »
دختر به فکر نان شبش بود و داد زد
:
« حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟!»...