هر چند این شعر ربطی به وبلاگ من  که یه وبلاگ عاشقانه س نداره و لی خوب که

فکر کردم دیدم این یه شعر نیست بلکه واقعیته یه واقعیت تلخ .

« آقا ! وجود پاک مرا چند می خری ؟
- « به به ! چه چشم ناز و قشنگی !چه دختری !

چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟
یا نه شبیه کولی دیروز، لاغری !

اسمت چه بود ؟ اهل کجایی ؟ ندیدمت !...»
دختر ، هراس ، دلهره : « ها ؟ چی ؟ بله ! ... پری !

اهل حدود چند خیابان عقب ترم »
- «
نزدیک نانوایی سنگک ؟»... - « نه! بربری »

چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود
زیر نگاه هرزه یک مرد مشتری

کمتر حساب کن» ... وَ موبایلش : « الو ! بله
- « امشب بیا به خانهء آقای اکبری »

« زن هم مصیبت است ! بله ! چشم ! آمدم !
هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری ! »

از خیر او گذشت و فقط گفت :« حیف شد !
امشب برو سراغ خریدار دیگری »

دختر به فکر نان شبش بود و داد زد :
«
حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟!»...