آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

آبی عشق

شعر _ د استان کوتاه

سلام دوستان . امیدوام لحظات خوشی رو در این وبلاگ سپری کنید .

از این به بعد من در این وبلاگ http://abiyeeshgh2.blogfa.com   شروع به فعالیت خواهم کرد .

عاشق نبودی تو ......

روزی که می گفتی من با تو می مانم

روزی که دانستی من بی تو می میرم

روزی که با عشقت بستی به زنجیرم

بازنده من بودم این بوده تقدیرم

خوش باوری بودم پیش نگاه تو

هر دم ز چشمانت خواندم کلامی نو

عاشق نبودی تو من عاشقت بودم

درقبله گاه عشق بودی تو معبودم

آرام و آسوده در خواب خوش بودی

یک لحظه من بی تو هر گز نیآسودم

من با نفسهایم نام تو را خواندم

کاش ای هوس بازم با تو نمی ماندم

عشق تو چون برگی در دست طوفان بود

دل کندن و رفتن بهر تو آسان بود

روزی به من گفتی دیگر نمی مانم

گفتم که می میرم گفتی که می دانم

باور نمی کردم هرگز جدایی را

آن آمدن با عشق این بی وفایی را

بوسه بر عکست زنم

 

بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند

قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است

بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند

تارموی توست اما ریشه ی عمر من است

خدا حافظ...

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازند. گلویم

سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش واو یک ریزو پی در پی دم

گرم گلویش را در گلویم سخت بفشارد بدین سان بشکند او سکوت مرگبارم را

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!

گفتمش دل مال تو تنها بخند.

خنده کرد و دل زدستانم ربود.

تا به خود باز آمدم او رفته بود.

دل زدستش روی خاک افتاده بود.

جای پایش روی دل جا مانده بود.

 

وحشت تنهایی

 دل وحشت زده در سینه من می لرزید

دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید

آی همسایه زندانی من

ضربه دست مرا پاسخ گوی

ضربه دست مرا پاسخ نیست

تا به کی باید تنها تنها

وندر این زندان زیست

ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم

پاسخی نشنیدم

سال ها رفت که من

کرده ام با غم تنهایی خو

دیگر از پاسخ خود نومیدم

راستی هان

چه صدایی آمد ؟

ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟

ضربه می کوبد همسایه زندانی من

پاسخی می جوید

دیده را می بندم

در دل از وحشت تنهایی او می خندم

هر چند این شعر ربطی به وبلاگ من  که یه وبلاگ عاشقانه س نداره و لی خوب که

فکر کردم دیدم این یه شعر نیست بلکه واقعیته یه واقعیت تلخ .

« آقا ! وجود پاک مرا چند می خری ؟
- « به به ! چه چشم ناز و قشنگی !چه دختری !

چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟
یا نه شبیه کولی دیروز، لاغری !

اسمت چه بود ؟ اهل کجایی ؟ ندیدمت !...»
دختر ، هراس ، دلهره : « ها ؟ چی ؟ بله ! ... پری !

اهل حدود چند خیابان عقب ترم »
- «
نزدیک نانوایی سنگک ؟»... - « نه! بربری »

چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود
زیر نگاه هرزه یک مرد مشتری

کمتر حساب کن» ... وَ موبایلش : « الو ! بله
- « امشب بیا به خانهء آقای اکبری »

« زن هم مصیبت است ! بله ! چشم ! آمدم !
هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری ! »

از خیر او گذشت و فقط گفت :« حیف شد !
امشب برو سراغ خریدار دیگری »

دختر به فکر نان شبش بود و داد زد :
«
حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟!»...

« کوچه»

آبی عشق

بی تو می کشم بردوش کو له بار غربت را

پرسه میزنم تنها کوچه های خلوت را

خسته از دل تنگم بر می آورم آهی

بعد بی تو می خوانم شعر« کوچه» را گاهی

آه!با من ِ بی تو کوچه ها همه سردند

نیستی چه می دانی؟ با دلم چه ها کردند

ساده لوحی ام را باش هر کسی که می آید

با خودم می اندیشم: این یکی تویی شاید

کوچه ای که یادت هست ، بی عبور دلگیر است

خواب دیده ام یک شب می رسی ولی دیر است

آبی عشق

شیشه ی دل

شیشه ی دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست
این دل با نگاهی سرد پرپر می شود

زندگی یعنی چه ؟؟

کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون تا بچه است

بگذارید تا بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

بایدش نالیدن

من نپرسیدم هیچ

که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن

هیچ کسی نیز نگفت زندگی یعنی چه

سبوی شکسته

شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم

همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم

چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند

کو امیدی که دگرباره هم آغوش تو گردم

لاله صبح بهارم که درین دامن صحرا

آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم

 کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی

سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم

جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم

با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم

با اینکه این دل بی طاقت و عاشقم را شکستی اما هنوز هم برای من عزیزی

تو بگو فراموشت کنم من نیز به دلم می گویم تو را فراموش کند

اما دل من هیچگاه فراموشت نخواهد کرد عزیزم

با اینکه این چشمهای بی گناهنم را خیس کردی

اما هنوز هم در قلب من هستی ای نازنینم

تو هر چه امید و آرزو در دلم داشتم را سوزاندی

اما هنوز هم امیدوارم چون تو را دارم ای زندگی من

هنوز هم برای من بهترینی و هنوز به داشتن چنین عشقی مانند تو

افتخار میکنم

تو قلب مرا به من باز گرداندی اما قلب تو همچنان برای من است

تو به من گفتی فراموشت کنم گفتی که دیگر از من خسته و سرد شدی

اما هنوز باور ندارم و همه حرفهایت را به حساب خستگی زندگی می گذارم

تو هنوز با اینکه مرا اینهمه با حرفهایت شکنجه می دهی برایم عزیزی

دوستت دارم بیشتر از همیشه و همه کس

تو بگو لعنت به من و عشق من اما من می گویم فدای ان قلب مهربانت

و آفرین به این صداقت و پاکی ات

برای من عزیزی ای انکه با همه بی وفایی ها و بی محبتی هایت

هنوز هم در قلب من جا داری

آری با وجود تمام بی وفایی هایت بیشتر از همیشه دوستت دارم عزیزم.

فرق منو پروانه

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت

بیچاره از این سوختن عشق آموخت

فرق منو پروانه در اینست

پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت

با تمام آرزوهایم رهایت میکنم

به غم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من زغصه خون شد دل او خبر ندارد

 

با دلی لبریز از شوق صدایت میکنم

هر شب از این گوشه ی دنیا دعایت میکنم

تو دعا کردی که از من دور باشی من ولی

شکوه ی بی مهریت را با خدایت میکنم

بی حضورت روزهایم میرود من باز هم

لحظه هایم را فدای چشمهایت میکنم

باز احساس مرا بازیچه کردی نازنین

من ولی احساس خود را هم فدایت میکنم

آرزو کردی رها گردد دلم از شوق تو

با تمام آرزوهایم رهایت میکنم

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از اموج نور

در زمستان غبار آلود و دود

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها
!

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دست های فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر


خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه تا در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی

در افق ها دور و پنهان می شود


بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

آرزو

 

آرزو دارم شبی عاشق شوی.

آرزو دارم بفهمی درد را

. تلخی برخوردهای سرد را.

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

. می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی.

می رسد روزی که شبها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

به کجا چنین شتابان؟(شعری که خیلی خیلی دوسش دارم . )

 

به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زاینجا

هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟

همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان؟

به  هر آن کجا که باشد بجز این سرا  سرایم

سفرت  بخیر  اما  تو  و  دوستی   خدا  را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

 به شکوفه ها به باران  برسان سلام ما را

تبانی

هر که خوبی کرد زجرش میدهند

هر که زشتی کرد اجرش میدهند

  باستان کاران تبانی کرده اند

عشق را هم باستانی کرده اند

هرچه انسانها طلایی تر شدند

عشق ها هم مومیایی تر شدند

اندک اندک عشق بازان کم شدند

نسلی از بوزینگان آدم شدند

درد تنهایی

              

کاش قلبم درد تنهایی نداشت

چهره ام هرگز پریشانی نداشت

برگهای آخر تقویم عشق

حرفی از یک روز بارانی نداشت

                   

غم من

 

 شب سردی است و من افسرده

 راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم

قطره ای کو که به دریا ریزم

صخره ای کو که بدان آویزم

مثل اینست که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

کاش. . .

کاش در بستر تنهایی تو

پیکرم شمع گنه می افروخت

ریشه زهد تو و حسرت من

زین گنه کاری شیرین می سوخت

کاش از شاخه سر سبز حیات

گل اندوه مرا میچیدی

کاش در شعر من ای مایه عمر

شعله راز مرا میدیدی

ابر بارنده به دریا میگفت

من نبارم تو کجا دریایی

در دلش خنده کنان دریا گفت

ابر بارنده تو خود از مایی

بهترین باش

 

بهترین دوست اگر نیستی لا اقل بهترین دشمن باش
 غمخوارم اگر نیستی لااقل بزرگترین غمم باش
 هرچه هستی بهترین باش چون بهترینها در خاطر
می مانند
 پس در خاطرات بدم بهترین باش ای بی معرفت

بر ماسه ها نوشتم..

 

بر ماسه ها نوشتم دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار

بر  ماسه ها  نوشتی  این  ارزوی  پاکی  است  اما  به  باد  بسپار

خیزاب تیز بالی ناز و نیاز ما را می برد پاک می کرد

بر باد رفتنی را می برد و خاک می کرد

در قفس....

در قفس ناله ها کردم کسی یادم نکرد

در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد

ضربه سیلی چنان از زندگی سیرم نمود

آرزوی مرگ کردم مرگ هم شادم نکرد

 

چه دردیست در میان جمع بودن

ولی در گوشه ای تنها نشستن

برای دیگران شعری سرودن

ولی لبهای خود همواره بستن

وداع

خداحافظ برای تو چه اسان بود

ولی قلب من از این واژه هراسان بود

خداحافظ برای تو رهایی داشت

برای من غم تلخ جدایی داشت!!!!

شمع

شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت ؟

گفت : ای عاشق بیچاره فراموش شوی

سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد

گفت : طولی نکشد تو نیز خاموش شوی

آبی عشق

 

همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه سال حج نمودن،‌سفر حجاز کردن

به مساجد و معابد, همه اعتکاف جستن

ز مناهی ملاهی, همه احتراز کردن

شب جمعه ها نخفتن, به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش, طلب نیاز کردن

ز مدینه تا به کعبه, سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن

به خدا که هیچ یک را, ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی, در بسته باز کردن

نمیشه باورم این تویی نه این که چشمای تو نیست

تو طاقتت نبود منو ببینی با چشما ی خیس

قد تموم درد من تو داشتی کهنه مر حمی

دیروز بودی مرگ غم امروز تولد غمی

از لب قصه ساز تو مونده صدای دشمنی

سخته که باورم بشه تو همون عاشق منی

 

من و تو هر دو به یک شهر و زهم بی خبریم

هردو دنبال دل گمشده در بـه دریم

ما کـه محتاج نفسهـای همیـم آه چـرا؟

از کنار تـن یخ کرده هم می گذریـم

درد عشق

گفتمش آغاز درد عشق چیست؟

گفت آغازش سراسر بندگیست

گفتمش پایان آن را هم بگو

گفت پایانش همه شرمندگیست

گفتمش درمان دردم را بگو

گفت درمانی ندارد، بی دواست

گفتمش یک اندکی تسکین آن

گفت تسکینش همه سوز و فناست

 

در خم پس کوچه های زندگی آرزو گم کرده تنها می روم

در شیار روشن تاریک شب لنگ لنگان سوی فردا می روم

می روم شاید که در دشت شفق بینم آن رنگین پر خورشید را

می روم شاید به بام کهکشان بینم آن تک اختر امید را

بسته ام بار سفر از شهر خود می روم آشفته تا شهر دگر

گشته ام بیگانه با هر آشنا می روم شاید شوم بیگانه تر

اشک

 abiye_eshgh_2006

 

یک نظر بر آب کردم ابر باریدن گرفت

یک نظر بر یار کردم یار نالیدن گرفت

تکیه بر دیوار کردم خاک بر فرقم نشست

خاک بر فرقش نشیند آنکه یار از من گرفت

 

خدایا گر تو درد عاشقی را می کشیدی 

تو هم زهر جدایی را به تلخی می چشیدی

اگر چون من به مرگ آرزوها می رسیدی

پشیمون میشدی از اینکه عشق را آفریدی

خدایا آسیان خسته به درگاه تو رو کردم

نماز عشق را آخر به خون ِ دل وضو کردم

دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنها

بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم
 

 

زندگی گل زردی است به نام غم

فریاد بلندی است به نام آه

آینه شکسته به نام دل

مروارید طلایی است به نام اشک

 

عمر تباه

 

 

  گفتم: ای پیر جهان دیده بگو ...
از چه تا گشته، بدین سان کمرت!؟
مادرت زاد، به این صورت زشت!؟..
یا که ارثی است تو را، از پدرت!؟
***
ناله سر داد: که فرزند ... مپرس
سرگذشت منِ افسانه پرست
آسمان داند و دستم، که چسان
کمرم تا شد و تا خورده شکست!
***
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسمت دیدم...
فقر و بدبختی خود، در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم!
***
تَن من یخ زده در قبر سکوت!
دلم آتش زده از سوزش تب!
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
***
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات، به من لج کردند ...
تا رَهِ چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند

گلایه

 abiye_eshgh_2006

آب میخواهم سرابم میدهند

عشق می ورزم عذابم میدهند

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

از غم نامردمی پشتم شکست

دشنه نامرد بر قلبم نشست

عشق آمد و تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

عشق اگر این است مرتد میشوم

خوب اگر این است من بد میشوم

بعد از این با بی کسی خو میکنم

هر چه در دل داشتم رو میکنم

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست

هیچکس چشمی برایم تر نکرد

هیچکس یک روز با ما سر نکرد

هیچکس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

راهی به غیر از زندگی نیست

 abiye_eshgh_2006

اگر روزی کسی از من بپرسدکه دگر قصدت از این زندگی چیست؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ مرا راهی به غیر از زندگی نیست

من آندم چشم بر دنیا گشودم که بار زندگی بر دوش من بود

چو بی دلخواه خویشم آفریدند مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟

من اینجا میهمانی نا شناسم که با نا آشنایانم سخن نیست

بهر کس روی کردم دیدم ای وای مرا از او خبر او را ز من نیست

حدیثم را کسی نشنید نشنید درونم راکسی نشناخت نشناخت

بر این چنگی که نام زندگی داشت سرودم را کسی ننواخت ننواخت

برونم را کی خبر داد از درونم ؟ که آن خاموش و این آتشفشان بود.

نقابی داشتم بر چهره آرام که در پشتش چه طوفانها نهان بود

همه گفتند عیب از دیده توست جهان را بد چه می بینی که زیباست

ندانم راست است این گفته یا نه ؟ ولی دانم که عیب از هستی ماست

چه سود از تابش این ماه و خورشید ؟ که چشمان مرا تابندگی نیست؟

جهان را گر نشاط زندگی هست مرا دیگر نشاط زندگی نیست

abiye_eshgh_2006abiye_eshgh_2006

آمدم تا ....

 

آمدم این عشق را با خاک یکسانش کنم آمدم این درد را در دل ویرانش کنم

 آمدم تا بشکنم عهدی که بستم از دل و جان لیک ترسم باز هم جان را بقربانش کنم

آمدم تا واپسین ساعات عشق خویش را در غروبی ارغوانی باز مهمانش کنم

 آمدم تا کس نگوید بی وداع تن داد و رفت شاید از بی مهریش قدری پشیمانش کنم

چشمهای من..

 

قصه ی آن دختر را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

***

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نا بینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

***

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد

هق هق کنان گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

چه زود گذشت

  

 

چه زود گذشت

برای هم بودن و برای هم سوختن

چه زود گذشت بیقراری دیدارمان

چه زود داستانت از درخشش نوازش به تیرگی

بی مهری عادت کردو لبخند غبار سایه

سردی از جلوه بودنت را نشانم داد

چه زود نشانه کوچه باغهای

 خاطره را فراموش کردی

چه زود قرارمان را آفت پژمردگی زد

چه زود در بیشه تو اهوی سرگردان

 که به تو پناه آورده بود رانده شد

چه زود بی قرار تنهایی شدیم

و چه زود همرایی مان گذشت

چه زود گذشت بی قراری دیدارمان.....

مادر بزرگ

 

 

 

 

 

مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد.مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت.فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...

زندگیم داغون شد

 

 

 

همهمه زندانیان و صدای دمپایی های زوار در رفته شان بر سنگفرش زندان در هم پیچیده بود.چشمان فرهاد از شادی پر از اشک بود.

- رضا با توام!چت شده؟نکنه ناراحتی بهت عفو خورده!؟هی مرد با توام!

دو قطره اشک از لای ته ریش جوگندمی مرد عبور کرد و روی نامه چکید.آرام گفت:«زندگیم داغون شد.»و بعد نامه را جلوی رفیقش گرفت:

«رضا سلام!بی مقدمه بگم، من دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم.ما تا ابد از زیر قرضهای تو در نمیایم.ما از هم جدا شدیم،طلاق غیابی.این واسه هردومون بهتره و واسه بچه مون.

شیرین»

گذشت

 

 

باران بدجوری به صورتش می خورد.سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت.صدایی گفت:ببخشید آقا!ساعت چنده؟

مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.

با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!

مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان!

پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.

باز هم باران می بارید اما این بار مرد نفر اول صف بود

هنوز برنگشته...

 

 

بیست سال قبل بود.استکان چای رو گذاشتم جلوش.نمی دونستم چطوری بهش بگم.سه سال بود ازدواج کرده بودیم.اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد.دل تو دلم نبود.وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ ،بدون قند سر کشید.همه کارهاش سرد بود ،حتی چای خوردنش.می خواستم بعد از شام بهش بگم اما بیرون رفت.فکر کردم زود برمی گرده.ولی ازش خبری نشد.به هیچ کس چیزی نگفتم.می گفتم برمی گرده ،اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته...

جای خالی او

 

خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده

و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...

هدیه

این اواخر دردهای پی در پی امانش را بریده بود.باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد.

- «تو رو خدا بگید کی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟»

نامزدش امیر در حالی که دست او را در دست داشت گفت:«جوانی که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود

بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد.عکس محمد بود ،خواستگار قبلی اش.همان که برای خوشبختی او حاضر بود با ماشین قراضه اش صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا با همان ماشین تصادف کرده بود.دستش را روی قلبش گذاشت.خیلی تند می تپید.گریه امانش نداد

عشق

 

 

عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار آویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

  

عشق یعنی انتظار و انتظار

عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی عله بر خرمن زدن

عشق یعنی رسم دل برهم زدن

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی با پرستو پر زدن

عشق یعنی آب بر آذر زدن

عشق یعنی سوز نی آه شبان

عشق یعنی معنی رنگین کمان

عشق یعنی شاعری دل سوخته

عشق یعنی آتشی افروخته

عشق یعنی با گلی گفتن سخن

عشق یعنی خون لاله بر چمن

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی یک تیمم یک نماز

عشق یعنی عالمی راز و نیاز

عشق یعنی همچو من شیدا شدن

عشق یعنی قطره و دریا شدن

عشق یعنی یک شقایق غرق خون

عشق یعنی درد و محنت از درون

عشق یعنی یک تبلور یک سرود

عشق یعنی یک سلام و یک درود

منو ببخش

منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون

دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون

ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش

با پول اون نخ خریدم زخم دلم رو بستمش

همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم

تو عشقتو ازمن بگیر من واسه تو خیلی کمم

بین من و تو فاصله است یک در سرد آهنی

من که کلیدی ندارم تو واسه چی در می زنی

این در سرد لعنتی شاید که نخواد وا بشه

قلبتو بردار و برو قطار داره سوت می کشه

همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم

تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم